دیوانگی عمدی



ساعت نزدیک 12 شب است
نشسته ام روی تختم و اتاق یک جور ناخوشایندی بهم ریخته است،مشابهش فکرم و بیشتر اما حال و روز و دلم.
هی فکر و خیال و حرف و کلمه است که توی ظرف ذهنم پر و خالی میشود و بی هیچ فایده ای وقتی دلم هنوز پر است.از که یا از چه راستش خودم هم نتوانسته ام بفهممش اما یک جورهای سنگینی روی زندگی ام ولو شده است عینهو یک بختک که میگویند شب ها می افتد به جان ما آدم ها و ولو میشود روی تن خسته و بی روح و غرق خواب و مرگمان
میدانی،توی این سکوت و تنهایی و سیاهی این شب که مثل سرمای خشک زمستانی تا عمق تن آدم را میشکافد،هرچه فکر میکنم کس دیگری سراغ ندارم جز تو که در عین نامجسم و نادیدنی بودنت همیشه و هر نفس اینجایی،درست همینجا،توی همین اتاق درهم و کنار وجود متلاطم من.
خودت خوب میدانی قبل از این که نفس کم شود و درد بسیار،با صدایی گرفته و آرام،شاید حتی فقط توی ذهن اما با تمام وجود صدا میزنم:هانای فریادرس.
و حتی قبل از صدا زدن چنان آرامشی در این کلمه نهفته است که حس میکنم ناگاه وجودی نورانی دستان گرمش را روی قلبم میکشد.

 

#هانای فریادرس#آرامش#هوس_زیارتش#


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مدرسه فوتبال و فوتسال بانوان تیکا software2020 همه چیز برای تو دانلود مقاله و پروژه و پايان نامه دانشجوئي معرفی انواع اسپری و ژل های تاخیری داستانهای کوتاه کیان : نویسنده گرد آوری حسن کیانور سرود عشق،وب لژیون همسفر شهلا تهران-من-خدا morq asemanfkavir